جلال ذوالفنون رفت و تکه ای از روح مرا با خود برد
حق داشت
آن تکه را خودش ساخته بود
با آتشی که در نیستان انداخت
با درس سحر که در ره میخانه نهاد

و با پیوند
که بی کلام بود و از هر کلامی نافذتر

پیوند
که در دشتی شروعی آرام داشت و در شور، وداعی شورانگیز
مانند خالقش که در اوج رفت